« وبلاگ دبستان هزارگان »

☆ گاه نوشت یک آموزگار ابتدایی ☆

داستان کوتاه شتر و روباه برای کودکان

داستان کوتاه شتر و روباه برای کودکان

روزی شتری از راهی می‌گذشت، روباهی جلوی راهش سبز شد و شروع کرد سر به سر شتر گذاشتن. روباه به شتر گفت: عاقبت روزی تو را خواهم خورد. 

شتر به این حرف روباه لبخندی زد و چیزی نگفت و رفت پی کار خودش.

شتر کمی که دور شد با خودش گفت؛ می‌روم کنار لانه روباه و خودم را به موش مردگی می‌زنم تا ببینم روباه چه می کند!

شتر با این نقشه و حیله رفت کنار لانه روباه دراز کشید و خودش را به مردن زد تا روباه بیچاره را فریب دهد.

روباه چندی بعد از لانه خود بیرون آمد و ناگهان دید ، ای دل غافل شتر نزدیک لانه اش افتاده و درجا مرده است.

چند جای شتر را گاز گرفت تا ببیند واقعا مرده است یا نه! شتر هم تکان نخورد و روباه  هم خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد که: شتر حتما مرده است.

روباه فکری به سرش زد؛ اگر بگذارم جنازه شتر همینجا در صحرا بماند ، جانوران دیگر بیابان می آیند و تمام گوشت شتر را می‌خورند و چیزی برای خودم نمی ماند.

شتر در بیابان های عربستان

بهتر است دم شتر را به دم خودم ببندم و برای خودم به لانه ام ببرم.

آن وقت دست به کار شد و دم روباه را به دم خودش بست و چند باری هم امتحان کرد که گره محکم باشد تا باز نشود.

شتر که تا آن لحظه هیچ تکانی نخورده بود فرصت را غنیمت شمرد و از جایش بلند شد. روباه که دم اش به دم شتر گره خورده بود در هوا آویزان ماند و هی تکان میخورد.

شتر روباه را با خود برد، کمی که رفتند گرگی آنها را با هم دید. 

گرگ که روباه را در آن حال دید خندید و گفت: ماشاالله آقا روباه ، با این هوش و فراست و زرنگی که تو داری، خیر باشه کجا میری؟ 

روباه گفت : هنوز خودم هم نمی دانم ، به دم شتر گرفتار شدم تا ببینم مرا کجا می برد.

 

منبع : افسانه های آذربایجان - صمد بهرنگی 

معلم کلاس اول
۲۴ آذر ۱۴۰۱
تگ های مرتبط
دیدگاهت را بنویس
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.