روزی شتری از راهی میگذشت، روباهی جلوی راهش سبز شد و شروع کرد سر به سر شتر گذاشتن. روباه به شتر گفت: عاقبت روزی تو را خواهم خورد.
شتر به این حرف روباه لبخندی زد و چیزی نگفت و رفت پی کار خودش.
شتر کمی که دور شد با خودش گفت؛ میروم کنار لانه روباه و خودم را به موش مردگی میزنم تا ببینم روباه چه می کند!
شتر با این نقشه و حیله رفت کنار لانه روباه دراز کشید و خودش را به مردن زد تا روباه بیچاره را فریب دهد.
روباه چندی بعد از لانه خود بیرون آمد و ناگهان دید ، ای دل غافل شتر نزدیک لانه اش افتاده و درجا مرده است.
چند جای شتر را گاز گرفت تا ببیند واقعا مرده است یا نه! شتر هم تکان نخورد و روباه هم خوشحال شد و پیش خودش فکر کرد که: شتر حتما مرده است.
روباه فکری به سرش زد؛ اگر بگذارم جنازه شتر همینجا در صحرا بماند ، جانوران دیگر بیابان می آیند و تمام گوشت شتر را میخورند و چیزی برای خودم نمی ماند.
بهتر است دم شتر را به دم خودم ببندم و برای خودم به لانه ام ببرم.
آن وقت دست به کار شد و دم روباه را به دم خودش بست و چند باری هم امتحان کرد که گره محکم باشد تا باز نشود.
شتر که تا آن لحظه هیچ تکانی نخورده بود فرصت را غنیمت شمرد و از جایش بلند شد. روباه که دم اش به دم شتر گره خورده بود در هوا آویزان ماند و هی تکان میخورد.
شتر روباه را با خود برد، کمی که رفتند گرگی آنها را با هم دید.
گرگ که روباه را در آن حال دید خندید و گفت: ماشاالله آقا روباه ، با این هوش و فراست و زرنگی که تو داری، خیر باشه کجا میری؟
روباه گفت : هنوز خودم هم نمی دانم ، به دم شتر گرفتار شدم تا ببینم مرا کجا می برد.
منبع : افسانه های آذربایجان - صمد بهرنگی